یک ماه پیش که داشتم با مهیار برنامه این سفر را می چیدم هیچوقت فکر نمیکردم یه چنین حالی داشته باشم موقع سفر. آخر چند وقت روز پیش دیدم که انگار عاشق شده است حالم واقعا بد شد وقتی این موضوع رو فهمیدم شروع کردم به بحث کردن باهاش و او مدام تکرار میکرد که الان دیگر کاری از دست من بر نمیاید و برو پیش روانشناس و حل کن این وابستگیت به من را. این مقصود تمام جملاتش بود راست میگفت ما قرار بود کم کم از هم جدا شویم و الان این کم کم ها حدود یک سال شده است. آخر چطور میشود یک آدم که اینقدر مرا دوست داشت و آنقدر من برایش مهم بودم یک شبه همه چی را کنار بگذارد و بگوید دیگر نمی شود ادامه داد! الان من بعد یک سال هنوز نتوانستم کنار بیایم آنوقت او چطور یک شبه همه چی را فراموش کرد! من همانی بودم که گریه میکرد و میگفت بدون تو نمی توانم زندگی کنم همانی که هر روز اس میداد چرا نمیای آخه من دلم برات کلی تنگ شده همانیم که او برنامه اش را تنظیم میکرد تا در آن روزی که من دوست دارم به آن جایی برویم که من دوست دارم اصلا من همانی هم که او بهم میگفت من همین وابستگیت به خودم رو خیلی دوست دارم همیشه همینگونه باش بعد حالا میگوید برو پیش روانشناس مشکلت را حل کنم!
اما چاره چیست باید بروم پیش روانشناس اینجوری از این وابستگی لعنتی راحت میشوم فقط نه مثل دفعات پیش که بعد از یکی دو جلسه روانشناس را کنار گذاشتم این دفعه باید بروم و هرچه گفت انجام بدهم. قرار گذاشتیم تا موقعی که من نرفتم پیش روانشناس و کامل خوب نشدم دیگر هم را نبینیم نمیدام چقدر قرار است برایم سخت باشد. آه که چقدر این وابستگی به او و این رابطه یه طرفه در این یک سال مرا ضعیف کرده. حال مشکل این است که پنج روز دارم میروم مسافرت و این مشاوره را باید بگذارم برای 7-8 روز دیگر احساس میکنم سفر سختی میشود چون واقعا فکر نمیکردم قبلش با چنین موردی رو به رو بشوم کاش در سفر زمان برایم زود بگذرد تا بهم سخت نگذرد.
میروم تا چمدان راببندم البته قبلش باید عکس های قدیمیان را بریزم روی گوشیم تا نکند یه وقت دلتنگیش مرا آزار دهد در سفر.
درباره این سایت